گاهی اوقات آدم خیلی دلش می گیره و خسته می شه؛خسته از این دنیا،نمی دونه این احساس رو چه کنه.این احساسات دل آدمو به درد می آره و آدم رو پیر می کنه،حال اگه دست بد روزگار و حوادث تلخ هم سراغت بیاد،آدم بیشتر حس غربت می کنه.این عواطف مثل خوره تو جون آدم می افته،یهو می بینی یه گوشه اتاق افتادی و در جمع احساس غریبی می کنی.
اینجا براتون دو تا ترانه گذاشتم تا بدونید،بقیه هم درد ما رو دارند:
ابی:
از روزگار دلم گرفته
از روزگار دلم گرفته
از این تکرار دلم گرفته
دلم می خواد گریه کنم
بارون ببار دلم گرفته
برای گم کردن خویش
رها شدن از کم و بیش
برای در خود گم شدن
جدا از این مردم شدن
بهانه ی گریه می خوام
بهانه ی فریاد زدن
بیا تو باش ای مهربان
بهانه ی گریه ی من
از روزگار دلم گرفته
از این تکرار دلم گرفته
دلم می خواد گریه کنم
بارون ببار دلم گرفته
از من دیگه هیچی نمونده
یه قصه ام صد باره خونده
امروز هوا هوای گریه س
گونه هامو بارون پوشونده
ابر غمم بارون نمی شه
درد سکوت درمون نمی شه
بخون برام از پشت شیشه
درد سکوت درمون نمی شه
از روزگار دلم گرفته
از این تکرار دلم گرفته
دلم می خواد گریه کنم
بارون ببار دلم گرفته
معین:
ما هم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم
ما هم اسیر طره جانانه بوده ایم
ما هم به روزگار جوانی ز شور عشقروزی ندیم بلبل و پروانه بوده ایم
بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن
ما هم رفیق ساغر و پیمانه بوده ایم
اونا که تو زندگیشون قصه های خوب شنیدن
تو قمار زندگانی همه جور بازی رو دیدن
اونا که تو خلوت شب شعرهای حافظو خوندن
همه راه و رفتن اما بر سر دو راهی موندن
بهشون بگید که اینجا یه نفر همیشه مسته
یه نفر همیشه تنها سر این کوچه نشسته
بهشون بگید که قصه اش مثل شاهنومه درازه
کی بوده کجا رسیده چه جوری باید بسازه
حالا قصه هاشو مستها توی میخونه ها میگن
اما اون همیشه مستو توی اونجا راه نمیدن
دیگه نیست کمند دلها گیسوهای رنگ برفش
دیگه میخونه جایی نیست که بیاد رو لبها حرفش
بذارید همه بدونن که به دست غم اسیره
آخرش یه شب همین جا سر این کوچه میمیره
من امشب سرخوش و دیوانه و مست و غزل خوانم
به جام می پناه آورده ام از غم گریزانم
گر از میخانه باز آیم مرا غم باز می جوید
روید ای دوستان من گوشه میخانه می مانم
به مستی پای در میدان غم بنهاده ام امشب
مخند ای رهگذر بر من اگر افتان و خیزانم
البته با اجازه از صاحبین آثار همیشه ماندگار فوق.
شعری از بزرگ شاعر زن ایران پروین اعتصامی درباره افرادی که ظاهری ملبس به دین و شریعت و درونی تهی دارند،کسانی که هیچ گاه معنی زندگانی رادرک نکرده و در جهل خویش گرفتار:
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شوی
مست گفت: والی از کجا در خانهی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم،مست را
گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
سعی کنیم،به زندگی با دقت بیشتری نگاه کنیم.وقایع ممکن است آنطور که به نظر می رسند نباشند!فقط گاهی تنهایی و تامل،می تواند ما را با ابعاد دیگری از خودمان! آشنا سازد.